از شمارۀ

داستان یک شجاعت

حرف‌نگاریiconحرف‌نگاریicon

گرگِ درنده‎ی درون

نویسنده: الناز عباسیان

زمان مطالعه:16 دقیقه

گرگِ درنده‎ی درون

گرگِ درنده‎ی درون

نفرت، موضوع جدید جلسه‌ی هم‌اندیشی وقایع بود. جلسه، روز چهارشنبه برگزار شد و من توی اتوبوس، تمام راه به این مفهوم فکر کرده بودم. وقتی دور میز نشستیم، می‌توانستم دست بیندازم و نفرت‌های زنده یا نیمه‌جان زیادی را از اعماق وجودم بیرون بکشم‌؛ اما حرف‌زدن در مورد آن‌ها زبانم را بند می‌آورد. فکر می‌کردم حرف‌زدن درباره‌ی این موضوع ممنوعه، گرگ درنده‌ی درونم را به همه نشان می‌دهد. حتی نمی‌دانستم چطور باید درباره‌ی مفهومی بنویسم که با وزن سنگینش خیمه‌ی محکمی روی کاغذم زده است.

 

گفتن و نوشتن درباره‌ی نفرت، من را از خودم می‌ترساند، چون حتی نمی‌دانستم که این احساس پررنگ در زندگی‌ام، دقیقاً چه تعریفی دارد. فقط می‌دانستم که نفرت پیش از هرچیز، حسی درونی‌ست و برای مواجهه با این مفهوم قدرتمند و دانستن درباره‌ی آن، به کسی نیاز داریم که با احساسات و ساختار روانی آدم‌ها در ارتباط باشد. پس با یکی دیگر از اعضای تحریریه تصمیم گرفتیم به‌سراغ آقای محمدحسن اشرف برویم. آقای اشرف روان‌شناس وجودی هستند و در مصاحبه‌ای که شرح آن در ادامه می‌آید، شمایل واقعی این مفهوم طرد‌شده را به تصویر می‌کشند. ایشان برای ‎ما از نفرت سرد و گرم می‌گویند تا ضرورت آن برای بقا؛ از نقش قراردادهای اجتماعی در ایجاد نفرت‌ تا بایکوت‌شدن، و البته از نفرتورزی به خود، تا مقیمِ خود بودن.

 

حرف‎نگاری این شماره، کمی طولانی‎تر است چون حرف‎های زیادی برای گفتن دارد. پیشنهاد می‎کنم خواندن آن را از دست ندهید.   

 

آقای اشرف عزیز ممنونیم که امروز در کنار ما هستید. خب، نفرت یکی از مفاهیم انتزاعی‌ست و فکر می‌کنم ما نیاز داریم ابتدا با چیستی این مفهوم آشنا بشیم. ممکن است برای‌مان درباره‌ی ماهیت نفرت و ریشه‌های آن بگویید؟

خواهش می‎کنم، بله. نفرت یکی از هفت هیجانات اصلی ماست. هیجان‌های اصلی ما عشق، نفرت، شادی، غم، خشم، ترس و حیرت هستند؛ بر این اساس، هیجانات اصلی نامیده می‌شوند و قبل از شروع آموزه‌های فرهنگی و تربیت، جلوه‌ها و حالات بروز این‌ هیجانات در تمام بچه‌های جهان مشابه است. یعنی یک بچه‌ی اسکیمو یا یک بچه‌ی هندی یا ایرانی در بروز این هیجانات هیچ تفاوتی باهم ندارند. بعد که تربیت شروع می‌‌شود و بچه شروع به سرمشق گرفتن از پدر و مادر می‌کند، این هیجانات دست‌کاری می‌شوند.

 

درباره‌ی چیستی نفرت باید بگویم که نفرت یک عارضه یا بیماری نیست؛ بلکه فراورده‌ای ارزشمند، دقیق و حیاتی برای سیستم روانی ماست که با هزاران سال تکامل، تلاش کرده تا ما بتوانیم نفرت بورزیم.

 

نفرت، نقطه‌ی مقابل محبت است. محبت را تشبیه می‌کنند به خوردن و بلعیدن. من از در که اومدم، وقتی بیسکوئیت‌ها را دیدم دلم خواست یک‌تکه را بردارم و قورت بدهم؛ یعنی بیسکوئیت را از آنِ خودم کنم و با آن یکی بشوم. این مثالی‌ست برای وحدت و عشق و محبت. ممکن است شما توی غذا مو ببینید یا غذا فاسد بوده باشد، چه حسی در شما ایجاد می‌شود؟ حالتی مثل برگرداندن و تف‌کردن در دستمال که رفتار غریزی و حیاتی‌‌ای هم هست. می‎بینید؟ ما با یک‌سری چیزها می‌خواهیم یکی بشویم و یک‌سری چیزها را هم برمی‌گردانیم و دفع می‌کنیم. ما در عشق و محبت مرزبندی‌ها را برمی‌داریم و این کارکرد ذاتی عشق است. اما نفرت یعنی تمایز ایجاد کردن، اتحاد را بر هم زدن و نفی کردن. ما مدام در طول روز در حال نفرت‌ورزی هستیم و حواس‌مان نیست. مدام! ممکن هم هست که نفرت‌ها، کوچک باشد. فرض کنید که شما از من بخواهید پای این تخته یک استخوان بکشم. من یک مدل استخوانی می‌کشم (آقای اشرف با حرکات دست‌ روی میز، برای ما استخوان مدنظرشان را می‎کِشند‌) اما مگر چندتا استخوان شبیه اینی که من می‌کشم در بدن ما هست؟ ما از کوچک‌ترین استخوان، مثل استخوان گوش بگیر تا استخوان ران که قوی‌ترین استخوان ماست، شکل‌ها و اندازه‌های مختلفی داریم. در مورد نفرت هم همین است. نفرت‌ها در اندازه‌ها و شمایل مختلفی هستند. لحظه‌ای که از منوی کافه، یک کیک را به شما پیشنهاد می‌کنند و شما می‌گویید نه! این نفرت است، اما چنان طبیعی کار خودش را می‌کند که شما متوجه نمی‌شوید. هیجانات، خدمتگزاران متواضع و خاموش ما هستند. می‌آیند بیرون، فعالیت‌شان را می‌کنند و دوباره می‌خوابند‌. شما کی می‌توانید نفرت را حس کنید؟ زمانی که به شما اصرار کنند که این کیک را بخورید. وقتی یک مانعی ایجاد می‌شود، تازه متوجه کارکرد این هیجان می‌شویم.

 

نفرت، هیجانی برای ایجاد فاصله‌ و نه گفتن است. بخشی از تربیت کودکی ما با نفرت همراه شده. به ما یاد دادند که از بعضی چیزها بیزار باشیم و حتی چندش‌مان شود. مثل فاصله و انزجار از غریبه‌ها؛ یا مثل مرزبندی بین اهل‌ونااهل در روابط خانوادگی و عشیره‌ای‌مان. البته نباید فراموش کنیم که در دنیای امروز، برخی از این آموزه‌ها باید بازبینی بشوند.

 

شما در صحبت‌های‌تان به مسئله‌ای اشاره کردید که اتفاقاً به یکی از سوالات ما خیلی نزدیک بود: بقا. ممکن است در مورد ارتباط بین نفرت و بقا بیش‌تر برای‌مان بگویید؟

نفرت، هیجانِ نه گفتن است به آنچه برای‌مان مضر است، یا خوشایند نیست؛ البته ممکن است که برای فیزیولوژی‌ و آناتومی‌مان مضر نباشد اما بر اساس قراردادهای اجتماعی برای‌مان مضر باشد که البته این قراردادها هم برای بقای ما ضروری‌اند. مثلاً من اگر شما را ببرم سر سفره‌ی یک غریبه، اینجاست که نفرت و تمایز و مرزبندی، خودش را نشون می‌دهد. اگر این فاصله و تمایز نباشد، کم‌کم به یک آدم بی‌طبقه و بی‌هویت و بی‌عشیره تبدیل می‌شویم. وقتی شما قراردادی را به رسمیت نشناسیند، قرارداد هم شما را به رسمیت نمی‌شناسد و به‌اصطلاح مثل سرخپوستی می‌شوید که بایکوت شده. بایکوت چیست؟ رئیس قبیله وقتی کسی را بایکوت می‌کرده، دیگر هیچ‌کس نه با آن فرد حرف می‌زده و نه با او هم‌سفره می‌شده و این از مرگ هم بدتر بوده است. مثال دقیقی از مرگ اجتماعی‌ست؛ شما فرض کنید وارد جمعی بشید که همه با هم گرم و صمیمی‌اند، چه حسی به شما دست می‌دهد؟ البته باز هم می‌گویم که این حرف‌ها غریزی و سنتی‌ست و در جامعه‌ی امروز قراردادها و مناسبات تغییر کردند. اما اگر از همین منظر به مسئله نگاه کنیم، نفرت لازمه‌ی بقای اجتماعی‌ست، حتی بیشتر از محبت‌! جامعه، انسانِ بدون محبت را تحمل می‌کرده اما انسانِ بدون نفرت را نه. شما فرض کنید که من و شما هم‌قبیله‌ای هستیم و اتفاقاً چشمِ دیدن هم‌دیگر را هم نداریم. با هم دوست نیستیم اما دشمن مشترک داریم. وقتی جنگ شود، من هم کنار شما می‌جنگم. اگه هم اسیر بشویم، نه من جای آذوقه را لو می‌دهم و نه شما. نفرت خیلی قدرتمند است‌، خیلی!

 

سوال بعدی این است که آیا نفرت می‌تواند تبدیل به یک بیماری شود؟

آهان! حالا بیایید راجع‌به دو مدل نفرت صحبت کنیم. آقای پرلز، پدر علم گشتالت‌درمانی می‌گوید ما دو نوع نفرت داریم: یکی نفرتِ سرد و یکی گرم. نفرت سرد، مثل همان کیک توی منوی کافه ا‌ست که با اصرار، خودش را نشان می‌دهد. نه‌گفتن و بالا‌آوردن و پس‌زدن است. شما وقتی حشره‌ای مرده را می‌بینید نگاهش می‌کنید؟ نه؛ می‌گویید «چندشه» و روی‌تان را برمی‌گردانید. مدام می‌گویید من دارم به آن حشره که دیروز له شده بود، فکر می‌کنم؟ نه! سریع از ذهن‌تان پاک می‌شود. این نفرت سرد است.

 

نفرتِ گرم، یک عشق، به‎اضافه‌ی یک تقاضای برآورده‌نشده ا‌‌ست. اکثر چیزهایی که ما در طول روز می‌شنویم و می‌شناسیم، نفرت گرم است. اصلاً نفرت نیست، عشق است! البته نباید فراموش کنیم که نفرت گرم آن‌‌قدر دوست‎داشتنی نیست و می‌تواند خیلی جدی خودش را نشان بدهد و حتی به اتفاقات بسیار بدی ختم شود.

 

خب برگردیم به تعریف نفرت گرم. مثلاً ممکن است رفیقم پیش من از کسی بدگویی کند. حالا کافی‌ست من در مورد همان فرد بد بگم، ممکن است بزند سر من را بشکاند! نفرت گرم در واقع محبتی‌ست که دچار پیچیدگی و مشکل شده و باید آن را به مسیر محبت برگردانیم یا ببریمش به سمت نفرت سرد. نفرت گرم، برزخ آسیب‌زننده‌ای‌ست.

 

 در نفرتِ سرد، یک سرما و بی‌تفاوتی و آرامشی هست. کندن و رفتن را کاملاً حس می‌کنید. اما در نفرتِ گرم ریشه‌ها در خاک است و البته گفتم که برزخ عجیب‌و‌غریب و ترسناکی‌‌ست و به این سادگی قابل‌حل نیست. شما از یکی بدت می‌آید، ولی دوستش داری. می‌خواهی باشد ولی هم‌زمان می‌خواهی نباشد. ملغمه‌ای از پیچیدگی‌ست. کسی که مهاجرت می‌کند و می‌گوید از کشورم بدم می‌آید، اما بیشتر از ساکنان آن کشور دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی دارد، مثالی‌ست برای نفرت گرم. به‌قول شفیعی کدکنی، بنفشه‌ای‌ست که دارد وطنش را با خودش می‌برد‌.

 

حالا در جواب سوال‌تان باید بگویم، نفرت سرد بیمار نمی‌کند، بلکه کارش را انجام می‌دهد. استعفا می‌دهی و می‌روی، طلاق می‌گیری و می‌روی. پس می‌زنی، از دهانت درمی‌آوری و بیرون می‌اندازی. نفرتِ سرد هیجانِ آزادی ماست. شما کافی‌ست به یک حجتی برسید که من بدم، فاسدم، شرّم. دیگر تمام است. شما رفتی و آزادی.

 

(اینجا وقفه‎ای در مصاحبه ایجاد می‎شود)

+ سوالات‎تان تموم شد؟

- نه ولی بفرمایید چای، بیسکوییت‌ها هم از آب گذشته‌ است، از شیراز آمده.

+ به‌به شیراز! دلم برای حافظیه تنگ شده. حافظیه بهترین جای ایران است. اصلاً انگار حافظ وجود دارد؛ حسش می‌کنم. (میون این صحبت‌ها با خنده می‌گویند: یک قند کوچیکی هست اون کنار که نمی‌شود گرفتش، این قندانِ شما نه درش بسته می‌شود، نه می‌شود از تویش قند برداشت. فقط برای شکنجه‌ است‌.)

+ فکر کنم علاوه‌بر جلوه‌ی عشق به حافظیه، نفرت هم دارد خودش را بروز می‌دهد.

(همه می‌خندیم و چای به‌لیمو می‌خوریم، درباره‌ی مایندفول‌ایتینگ حرف می‌زنیم و چند دقیقه بعد، دوباره مصاحبه را ادامه می‌دهیم)

 

آقای اشرف، چه ارتباطی بین نفرت و الگوهای کودکی وجود دارد؟

یکی از مشخصه‌های تربیت کودک، این است که بتواند به‌شکل سالم و بدون عذاب‌وجدان نفرت بورزد. اگر والدین می‌خواهند تربیت فرزند را به‌طرز صحیحی پیش گیرند، باید هم به مسئله‌ی عشق در بچه‌ توجه کنند و هم نفرت. داشتنِ هیجانات دوسویه خیلی طبیعی‌ای‌ست. طبیعی‌ست که گاهی مادر از نوزادش یا زن و شوهر از هم متنفر باشند. این احساس طبیعی‌ست، اما چه‌کسی از آن حرف می‌زند؟ این است که مسئله را پیچیده می‌کند. البته باید گفت که در مهرورزی، ممکن است دچار نفرت سرد هم بشویم. مثلاً زن و شوهری هستند که با هم روابط سالمی دارند و اختلافی هم ندارند، اما گاهی یک‌نفرشان می‌خواهد برای یکی دو ساعت هم که شده، طرف مقابل اطرافش نباشد. این قضیه طبیعی‌ست؛ لازم هم نیست که به هم بگویند یا روی تقویم روزی را برای دور بودن از یک‌دیگر مشخص کنند. زندگی و روابط اجتماعی خودبه‌خود این اتفاق را به‌وجود می‌آورد. نفرت گرم، در واقع زاییده‌ی مهارت‌های ناکافی و نگاه ساده به عشق و مهرورزی‌ست. نفرت جایی ما را بیمار می‌کند که نفرت‎ورزی با عذاب‌وجدان همراه شود. پسر سه‌ساله به مادرش می‌گوید «مامان ازت بدم میاد!» مادر در پاسخ می‌گوید: «بذار مامانت بمیره، مامان نداشته باشی بعد می‌فهمی.» ما باید بگذاریم هیجانات، چرخه‌ی طبیعی خودشان را طی کنند. این حس در وجود آن پسر بچه ممکن است ده‌دقیقه طول بکشد و بعد دوباره خودش را بیندازد توی بغل مادرش. یکی از ویژگی‌های کسانی که نفرت‌ورزی را به‌صورت سالم یاد گرفتند، این است که به‌راحتی «نه» می‌گویند. آدم‌هایی که نفرت‌ورزی درشان به‌طور سالم شکل گرفته، راحت تمایز ایجاد می‌کنند. خیلی طبیعی‌ست که شما بخواهی با فلانی و فلانی معاشرت داشته باشی و با یک نفر دیگر نه. وقتی بگوییم فلانی تو را دوست ندارم، همان‎قدر سالم است که بگوییم فلانی من تو را دوست دارم. رابطه‌ی سالم، جامعه‌ی سالم و خانواده‌ی سالم، جایی‌ست که در آن نفرت‌ورزی به‌اندازه‌ی مهرورزی پذیرفته می‌شود.

 

برخی نفرت‌ها در ابتدا فردی‌اند، اما گاهی جمعی و همه‌گیر می‌شوند. ممکن است درباره‌ی نفرت‌های جمعی و تجربه‌ی شخصی‌‌تان در این زمینه بگویید؟

نظریه‌ی «سرایت هیجانی» می‌گوید وقتی ما گروهی هستیم که دور هم جمع می‌شویم اصلاً نیازی نیست که هم‎عقیده، هم‎شکل، یا هم‎سن باشیم. ما کم‌کم بعد از گذشت مدتی، هم‌هیجان می‌شویم. هیجانات نشت می‌کنند. نفرت هم یک هیجان است که وقتی سرایت پیدا می‌کند، ممکن است اتفاقات بدی را به‌وجود بیاورد؛ مثل چیزی که در انقلاب کبیر فرانسه اتفاق افتاد. دهقانان و کشاورزان می‌روند درباریان را پیدا می‌کنند و آن‌ها را تکه‌تکه می‌کنند. آیا آن‌ها قاتل بودند؟ خیر. آدم‎خوار بودند؟ خیر. یک‌عده کشاورز بودند که زورشان به موش توی مزرعه‌شان هم نمی‌رسیده اما این سرایتِ نفرت باعث شده به چنین کار وحشتناکی دست بزنند.

 

گفتید از تجربه‌ی شخصی‌ام هم بگویم. من سال‌ها پیش برای دیدن بازی استقلال با مس کرمان به ورزشگاه آزادی رفتم و سرایت نفرت را از جایی متوجه شدم که در جایگاه طرف‌داران متعصب استقلال نشستیم. ما مؤدب و مرتب نشسته‎ بودیم که طرف‌داران شروع کردند به زدنِ حرف‌های زشت و رکیک و بعد نیم‌ساعت به خودم آمدم و دیدم آن‌چنان دارم فحش می‌دهم و عربده می‌زنم که اطرافیان دارند من را به آرامش دعوت می‌کنند.

 

اینجا نفرت سرایت پیدا می‌کند. حالا ممکن است این نفرت در ورزشگاه، کف خیابان یا در جنبش‎های اجتماعی بروز پیدا کند. گاهی نفرت به‌شکل فیزیکی و حضوری و گاهی‌اوقات در شبکه‌های مجازی خودش را نشان می‌دهد که البته نفوذ و قدرتش از نوع اول کمتر نیست. این موضوع، خیلی قصه را پیچیده می‌کند. مثلاً در شبکه‌های اجتماعی یکهو موج انزجار و نفرت از یک کودک‎آزاری را می‌بینید؛ یا فرض کنید من با خشونت و عصبانیت می‎گویم «نباید دریاچه‌ی ارومیه را تخریب کنند» و شما می‌گویی «از تاریخچه‌ی دریاچه‌ی ارومیه چه می‌دانی؟ عواملی که منجر به خشک‌شدنش شده را بگو» و من سکوت می‌کنم چون چیزی درباره‌اش نمی‌دانم. دقت کنید که من حقانیت نفرت را نمی‌خواهم زیر سوال ببرم. دریاچه‌ی ارومیه جگرگوشه‌ی ماست اما می‌خواهم به شما یک شاخص بدهم که چطور بفهمیم این هیجان، سرایت‌یافته‎ست یا تبدیل به یک اندیشه شده. زمانی‌که با شخص موردنظر صحبت می‌کنیم، متوجه می‌شویم که پشت ارزشی که از آن دفاع می‌کند، هیچ مطالعه و دیدگاهی وجود ندارد. البته گاهی هم ممکن است فرد واقعاً دغدغه‌مند و پیگیر ماجرا باشد. پس ما در اکثر این موج‌های اجتماعی یک گروه و هسته‌ی اصلی داریم که آن‌ها متفکر و دغدغه‌مند هستند و بعد از پایان هیجان اجتماعی هم فعالیت‎شان را ادامه می‌دهند اما سایر افراد، به جامعه می‌پیوندند و فاصله می‌گیرند و این روند ادامه ‌دارد. هیجان‌ها پدیده‌های گران‎قیمتی برای سیستم روانی ما هستند و نمی‌توانیم آن‌‌ها را به‌صورت طولانی‎مدت ادامه بدهیم؛ چون انرژی بسیار زیادی از ما مصرف می‌کنند و پروتکل‌های سیستم روانی ما را تغییر می‌دهند. هیجانات عنصر کلیدی هستند و ما باید به آن‌ها اطلاعات برسانیم تا تربیت شوند.

 

آقای اشرف، آیا این‌که فردی بدن خودش را دوست نداشته ‎باشد نفرت محسوب می‎شود؟

خیر. درواقع این هم یک نفرتِ گرم است. تمام انسان‌ها عاشق بدن خودشان هستند. تاکید می‌کنم تمامِ انسان‌ها! این از خودبیزاری، لایه‌های بیرونی و کاور کار است. تمام آدم‌ها با هر جنسیتی عاشق بدن خودشان هستند اما ممکن است در این عشقی که به بدن خودمان داریم اختلال به‌وجود آمده باشد. مثل همان اختلال در مهرورزی که ما بلد نیستیم. به‌قول یک بزرگی، بدن خانه‎‎ی هستی انسان است و همه‌ی انسان‌ها عاشق بدن خودشان هستند، اما عشق‌ورزی را بلد نیستند. کسی که می‌گوید من از بدنم متنفرم یعنی درگیر قضاوت‌های اجتماعی شده. تصویر ذهنی‌ این افراد مشکل دارد؛ یعنی که دارند تصویر بدن خودشان را می‌بینند. درحالی‌که رابطه‌ی من با بدنم نباید تصویری باشد. این همان‎قدر مسخره‎ست که من به عکس چای اشاره کنم و بگم «بَه‌بَه چه چایی‌ای!» خب چای را بخور و رابطه را بی‌واسطه برقرار کن. ما کلی مادرهای چاق داریم که عاشق‌شان‌ایم. اصلاً هم خوش‎تیپ و خوش‎اندام نیستند، اما ما توی بغل‌شان گم‎وگور می‌‎شویم و حس‎شان می‌کنیم. این یک رابطه‎ی درونی‌ست و تصویر در آن هیچ نقشی ندارد. رابطه‌ی ما با بدن‎مان باید یک رابطه‌ی بی‌واسطه باشد؛ یعنی من باید درون خودم باشم، نه بیرون خودم. چرا بعضی از آدم‌ها موقع عکس‌گرفتن صورت‌شان را به‌سمت خاصی می‌گیرند؟ چون هزاربار تمرین کردند که من با این ژست بهترم. این یعنی مدام دارد خودش را از بیرون می‌بیند.

 

به‌نظرتون راه مقابله با این از خودبیزاری چیست؟

این‌که رابطه‌مان را با خودمان بی‌واسطه و درونی کنیم. اینجا سه دیدگاه داریم: دید رهگذر، دید توریست و دید عمیق.

 

خیلی از ما دیدمان نسبت به خودمان دید رهگذر است و حتی توریست هم نیست. یعنی ویژژژ از خودمان گذر می‎کنیم. باید گفت که بنشین و وقت بگذار برای خودت. تابه‌حال شده با خودت خلوت کنی؟ نه. اگر چنین اتفاقی بیفته، این مشکل به‌صورت عمیق و اساسی حل می‎شود. کسی که می‌گوید من از خودم متنفرم، یعنی این فرد با خودش مراوده ندارد و رهگذرِ وجودِ خودش است، نه مقیمِ آن. خیلی وحشتناک است. رابطه‌‌ی ما با خودمان به‌دلیل وجود امکانات، بصری و بیرونی شده. و قبل‎تر گفتیم که این ازخودبیزاری نفرت گرم است؛ یعنی  در حقیقت عشق است و وقتی آدم‌ها را با بدن‌‌ها‌ی‌شان آشتی می‌دهی حالشان خوب می‌شود و بعد آنجاست که می‎شود این بیت شعر را خواند: معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا.

 

یک‌سری نفرت‌ها بر اساس قراردادهای اجتماعی در جامعه سرکوب می‌شوند. به‌فرض مثال، نفرت درونی یک سفیدپوست از یک سیاه‌پوست که خب بهدرستی مطرود شده و نمی‌تواند نمود بیرونی داشته باشد. ممکن است توضیح بدهید که این نفرت‌های سرکوب‌شده چطور خودشان را نشان می‌دهند؟

یکی از معضلات تمام جوامع بشری، بازبینی سازوکارهای روانی ماست چون جامعه به‌روز شده، اما سازوکارها هنوز پیشرفت نکردند. انسان در این چهار قرن، بسیار سریع پیشرفت کرده اما سیستم روانی‎ا‌ش از این غافله جا مانده. کمی فکر کنید خیلی عجیب است... . و حالا باید کلی بدود که برسد. 

 

نکته‌ی دوم سوال شما درباره‌ی سرکوب بود. سرکوب کلمه خوبی‌ست و من کلمه‌ی دیگری را در کنارش استفاده می‌کنم تا بهتر متوجه بشید.

 

انکار یا سرکوب؟ انکار زمانی‌ست که من چیزی در درونم هست و خودم به وجودش آگاه نیستم اما در سرکوب به وجود آن آگاه هستم. سرکوب از انکار خیلی سالم‌تر است. سوال شما بیشتر به مسئله‌ی انکار برمی‌گردد. ممکن است حس واقعی فرد به‌صورتی ضمنی در شوخی‌ها، فیلم‌ها و پست‌هایی که لایک می‌کند، یا در نظریات کارشناسی و تخصصی که باید بدون سوگیری باشه بروز پیدا کند؛ اینجاست که انکارها خودشان را نشان می‌دهند و فرد دچار یک پدیده‌ی موذیانه‌ و پنهانی به‌نام نژادپرستی می‌شود، که ردیابی آن بسیار سخت است.

 

این‌ها آیا آگاهانه‌اند یا ناآگاهانه؟ انکار ناخودآگاه است یعنی به خود فرد هم که می‎گوییم منکر می‌شود. اما وقتی واکنش‌هایش را نشانش می‌دهیم می‌پذیرد و سد انکار مکانیزم‌های دفاعی‎ا‌ش می‌شکند و از آن لحظه به بعد انکار به سرکوب تبدیل می‌شود. مسئله‌ی ما انکار است، نه سرکوب. یکی از خدماتِ فروید این بود که گفت بخش اعظم رفتارها توسط تکانه‌ها، غرایز یا فرآیندهای ناخودآگاه کنترل می‌شوند. این‌طور نیست که تو فقط مسئول خودآگاهت باشی. تو مسئول هردوی آن‌ها هستی. اگه روی ناخودآگاهت خاک بریزی یا ماست‌مالی کنی مسئولیتت از بین نمی‌رود.

 

 ممنون از شما، و آخرین مسئله این است که برخی احساسات هستند که هنوز برای ابرازشان کلمه‌ای نداریم. حالا سوال من این است که آیا در وجود ما احساساتی هستند که ما از روی ناآگاهی همه را در قالبِ نفرت ‌بشناسیم؟

 بله ممکن است. احساسات و هیجانات از جمله نفرت واقعاً کامل هستند و زبان قاصر. ما بر سر شناسایی هیجانات و احساسات چندین دشواری داریم. منطق ثابت است اما در بخش هیجانات و احساسات، هر پنج‌سال نظریات جدیدی اضافه می‌شود. پس ما با پدیده‌ی بسیار عجیب و درهم‎ریخته‌ای مواجه‌ایم. اینجا هفت کلمه یا هفتاد کلمه، جواب‎گو نیست. زبان فارسی، عربی، انگلیسی و غیره، ابزار بیان هیجان نیستند. ابراز بیان هیجان، موسیقی و آواز است. آن زیر‌و‌بم‌‎ها و فراز‌و‌فرودها (در این لحظه آقای اشرف برای ‎ما آوازی سنتی می‎خوانند). دیگر ابزار بیان این هیجانات، طیف رنگ‎ها در یک نقاشی‎ست که می‎تواند ملغمه‎ی احساسات و هیجانات بشر را نشان بدهد. زبان بشری برای بیان هیجانات ساخته نشده و اگر ما به زبان اکتفا کنیم، بازی با هیجانات را باخته‎ایم.

 

رومینا مالوف | کارشناسی حقوق 99

الناز عباسیان | دانش‌آموخته کارشناسی حقوق 98

الناز عباسیان
الناز عباسیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.